نگارا، یاد می داری که یاد ما نمی کردی؟


سگان را در بر خود جای و جای ما نمی کردی؟

چو جانت می سپرد این تن بجز خونش نمی خوردی؟


چو خوانت می نهاد این دل بجز یغما نمی کردی؟

نشان درد می دیدی ولی درمان نمی دادی


به کوی وصل می بردی ولی در وا نمی کردی؟

نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر


چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی کردی

به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می دادی


چرا فردا همی گفتی؟ چو پس فردا نمی کردی

دلم را می نهی داغی و گرنه در چنین باغی


رخ از خیری نمی بردی دل از خارا نمی کردی

دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی


گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی کردی